وقتی کتاب ارتباط بدون خشونت را خواندم و به این قسمت که می رسیدم برایم جای شگفتی، گیجی و ناباوری بود که مگر می شود، در سکوت هم بتوان همدلی کرد ؟
چندوقت پیش، که برای مراقبت از یکی از بستگانم در بیمارستان حاضر شدم وقتی وارد اتاق شدم هم اتاقی ما، دختر 14 ساله ای بود که دچار تومور فک پایین شده بود و از لحاظ ظاهر بزرگ شدن این غده باعث شده بود قسمتی از زبان بیرون بیاید و تکلمش نا مفهوم باشد و قسمت راست صورتش هم ملتهب بود و مرتب این دخترک 14 ساله که آرزونام داشت، فریاد می زد، جیغ می زد و ناله می کرد و ناسزا به مادرش می گفت و از این بیمارمون شنیدم که دوست ندارد بیاید و به خاطر درد شدیدی که دارد، تحمل شیمی درمانی برایش غیر ممکن شده بود،.قرار بود شب در بیمارستان بمانم، مردد برای پذیرش بودم و اینکه آیا می توانم همدلی به میزان لازم به فردی که درد دارد و ناامیداست بدهم؟
آیا توانایی شنیدن آرزو رابه میزان لازم دارم ؟
آیا توانایی مرتبط ماندن با خودم ومراقبت از میزان آسیب پذیری رادارم؟
آیا اگر به زمان بیشتری نیاز باشد میتوانم این وقت و حتی انرژی را به او اختصاص دهم؟
والبته نگران از کیفیت مراقبت از بیمار خود، و بعد از گذشت بیست دقیقه گفتگوی درونی به کنار تختش رفتم و این جملات را به صورت پرسشی از آرزو پرسیدم، البته لازم به ذکر است که وقتی کسی پیش آرزو می آمد، چشم هایش را می بست واکنشی نشان نمی داد. بهرحال این سوالات را پرسیدم:
" تو درد داری و شدت دردت آن قدر زیاد است که خسته شدی، مستاصل شدی و از طرفی هم ناراحتی و غمگین به خاطر اینکه دوست داری حق انتخاب داشته باشی، شنیدم که شیمی درمانی دو هفته عقب افتاده و انتخابت این نیست که به شیمی درمانی ادامه بدی، تحمل درد برات سخت شده و الان که شنیدم با زدن آمپول مخالفت کردی، برای اینکه دیگه تحمل یک سوزن آمپول هم برای تو سخته، به خاطر اینکه تو حتی امید نداری و دوست داری احترام بذارن به انتخاب تو ، اجازه بدن که تو خودت ادامه حیاتت رو تصمیم بگیری و انتخاب کنی...."
این جملات را گفتم و هیچ پاسخی دریافت نکردم الا صدای جیغ، داد و ناله او که به مرور قطع می شد و چون چشمانش بسته بود، نمی دانستم خواب است یا بیدار ولی حدس زدم تا اینجا من را شنید و من هم فکر کردم که برای ارتباط با خودم به خودم وقتی بدهم بنابراین سکوت اختیار کردم.
من سکوت کردم و از تختش کنار آمدم، که متاسفانه همزمان شد با ورود مادر و پرستار، که من متاسف و مستاصل شده بودم و البته خجالت زده وپشیمان که چرا وارد گفتگو با پرستار نشدم! البته باز من و بیمارم تلاش کردیم که باپرسیدن راهی دیگر غیر از آمپول از پرستار بتوانیم کمک کنیم ولی متاسفانه و به اجبار آمپول مرفین را به آرزو زدند، او دوباره سروصدا کرد، جیغ زد، داد زد و فحش داد تا اینکه من دوباره بعد از پنج دقیقه به آرزو نزدیک شدم و گفتم :" تو الان عصبانی هستی، چون تو رو ندیدن و نشنیدن و دوست داشتی به نظرت احترام می ذاشتن و وقتی اعلام کردی که نمی خوای مسکن دریافت کنی این احترام رو می بود و می پذیرفتن؟ و چون این پذیرش رو ندیدی ناراحت و عصبانی هستی"
این بار هم متوجه شدم که صدای ناله و فریادش کمتر می شد. در تمامی این مدت هم چشمانش را باز نکرد، چون از دست مادر به شدت عصبانی بود، از او خواستم :" آرزو دوست دارم الان حدس بزنیم مامانت چه حسی داره و چه نیازی؟" رفتم سراغ "پدر و مادر که اونها هم الان در موقعیتی قرار گرفتند که می بینند دخترشون داره درد می کشه و تنها را ه حل این درمان شیمی درمانیه هر 20 روز و از طرفی استیصال و شکایت تورو می شنون، اونها با توجه به آگاهی که دارن فعلا تنها راهی که دخترشون رو می تونه برگردونه و از مرگ نجات بده این راه می دونن و راه دیگه ای به نظرشون نمی رسه برای انتخاب! قطعا اونها از درد تو ناراحتن ولی برای حمایت از تو برای اینکه زندگی جریان پیدا کنه این اتفاق می افته" و تمام مدتی که اینو می گفتم در سکوت بود و گوش می داد با چشم های بسته، دوباره جملاتی گفتم که کمی" حس و نیاز" خودش و" حس و نیاز" مادر و پدر را بود. دوباره سکوت کردم از نوع انقباض عضله هایش متوجه شدم یک ذره رهایی پیدا کرده و به خواب رفته. وقتی بیدار شد (در این فاصله از بیمارمون شنیدم که از دیروز صبح دست شویی نرفته وبه غیر از دوتا استکان آب چیزی نخورده و دو لقمه هم فقط غذا خورده و چون دهانش زخم هست نمی تواند هر چیزی هم بخورد)، اعلام کرد که" می خوام برم دست شویی" و این برای من و برای بیمارمون خیلی امیدوار کننده بود و ازمایش هایش را انجام داد. باید آزمایش ادرار می داد و از دیروز صبح تا الان نتوانسته بودن ازش آزمایش بگیرن، چون دست شویی نمی رفت و وقتی برگشت به مادرش اعلام کرد که گشنشه، (خورشت قیمه خواسته بود ) من به مادرش گفتم که اگر لازمه من برم بگیرم ، یک کم نگران بودم که قیمه ترش باشه و مادرش گفت :
نمی تونه بخوره، خودش هم نخواست، اعلام کرد که بستنی می خواد بستنی که کاکائو داشته باشه و مادر که حاضر شد بره بخره، یکهو داد زد: مامان! (اصلا هم به من نگاه نمی کرد) من فقط از دور گفتم که اگر فکر می کنی من می تونم کمک کنم به من بگو چی می خوای تا من برم به مامان بگم گفت : دستمال کاغذی و قهوه . رفتم به مادر اعلام کردم دستمال کاغذی و قهوه هم بخر و دوباره برگشتم به اتاق، مادر که برگشت دستمال و قهوه خریده بود اما بستنی کاکائویی پیدا نکرده بود، گفت میرم بیرون از بیمارستان، مادر که رفت من ازش پرسیدم که برات آبجوش بریزم تو لیوان؟ آبجوش ریختم و هر کاری می کرد نمی توانست قهوه رو باز کنه، بهش گفتم دوست داری من کمک کنم؟ او هم پذیرفت. پذیرش آرزو برای من که شنیده بودم کسی رو نمی پذیره خیلی خوشایند بود و مامان که اومد، بستنی که خریده بود طعم نسکافه بود که دوست نداشت ولی خورد و شروع کرد به چک کردن موبایل، زمانی که داشت موبایل رو چک می کرد سریال "دل" آهنگش پخش شد، این آهنگ رضا بهرام که " حکم دل است که مشکل است " ، من این آهنگ را خیلی دوست دارم و تقریبا حفظ بودم شروع کردم باهاش خوندن، سرشو بالا کرد و اولین بار بود که به من نگاه می کرد، و من به او نگاه کردم و لبخند زدم و دوباره او سرشو داخل موبایل برد بعد دو سه دقیقه دوباره این آهنگ پخش شد. همزمانی شد با اینکه بیمارمون هم با ما هم خونی کرد و با هم شعرو خوندیم و آرزو هم شروع کرد به زمزمه کردن آهنگ!
این همدلی برای من خیلی یادگیری داشت برای این که من در تمام مدت سعی کردم ارتباط با خودم رو داشته باشم چون قرار بود تا صبح از بیمارمون مراقبت کنم و اینکه خیلی مراقبت کردم از ارتباطم با آرزو تا مراقب حریم ، احترام و شنیده شدنش باشم و البته برام تاسف هایی بالا آورد و بعد از گفت و گویی با بیمار خودم داشتم که "چقدر جای همدلی با بیمارهایی که در چنین فضاهایی هستند خالیه" .
و حالا تقاضایم این هست که چه کاری می توانیم انجام دهیم برای به وجود آوردن فضاهای همدلی برای این آدم ها؟ تا همراهی کنیم با نیازشان برای احترام، شنیده شدن و .....!
خاطره زند
تجربههایی که در وبسایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛
تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی .