دیروز که به مهد رفتم امید و مادرش را در حال گفتگو دیدم، وقتی کلاس زبان زرافه شروع شد و امید هنوز با مادرش و یکی از مربیان مهد مشغول صحبت بود حدس زدم مشکلی هست و به یکی از مربیان مجموعه اعلام آمادگی کردم که اگر نیاز به مرتبط شدن با امید هست، من راحتم.
بعداز برگزاری کارگاه، مدیر مجموعه اعلام کرد که درصورت امکان با امید مرتبط شوم و امید را به اتفاق مادرش دراتاقی دیدم. حدس زدم که امید بسیار عصبانی است. پس کاغذ و چند عدد پاستل و پاپت زرافه رابه اتاق بردم و به امید گفتم:
حدس میزنم که عصبانی و ناراحتی؛ و دوست نداری باکسی صحبت کنی؟
و به مامان امید رو کردم و پرسیدم:
حدس میزنم شما هم گیج وکلافه شدید؛ و دوست دارید بدونید که امید چه میخواهد؟
مامان گفت: بله.
دوباره رو به امید کردم و گفتم:
اگر دوست داشتی چیزهایی که میخواهی و یا ناراحتت کرده را روی این کاغذ بگو؟
یا اگه دوست داری به زرافه بگو ... و ازاتاق بیرون آمدم ...
یک دقیقه بعد ؛
مامان و امید از اتاق خارج شدند و امید اصرار میکرد که: مامان شما بگو.
به امید گفتم: دوست داری ببینی من چه چیزهایی ناراحتم میکنه؟
گفت: آره.
کاغذ را از مامان گرفتیم و در حالی که امید در بغل من نشسته بود شروع به کشیدن چیزهایی کردیم که از دیدنش ناراحت می شویم.
بعداز گفتن موارد، متوجه شدیم که امید در انتخاب تقدم و تاخر اجرای برنامههای مهد چالش داره. مثلا دوست داشت که اول با انبری که برای جمع کردن برگهای باغ داره، برگها راجمع کنه و بعدش درکارگاه زبان زرافه شرکت کنه.
همان موقع به او گفتم:
من نمیدونستم که خواستهی شما چیه؟ و تا نگویی چه میخواهی، ممکنه بقیه هم متوجه خواسته تو نشوند.
لازم به ذکر است:
در مهد برنامهی روزانه را هر روز با شکل و نماد روی تخته وایت برد مینوشتند و امید دوست داشت انتخاب وآزادی در انجام فعالیتها داشته باشه.
وقتی امید خواستهاش را گفت، اشاره به خواستهی مربی کلاسش و حتی بچههای دیگر کردم و در آخر مربی و دو تا از بچههای دیگر آمدند و با هم برنامهی آن روز را چیدیم.
امید آخرین برنامه را -با کشیدن یک آدم به عنوان مادر که به دنبالش میآید - به رفتن به منزل اختصاص داده بود. و همان موقع به مادر گفت :
برو ساعت ۱ بیا دنبالم.
ارسالی از اعضای کانال
تجربههایی که در وبسایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی.