وقتی پست جدیدش را خوندم خشم تمام وجودم را فراگرفت. از نزدیک نمیشناختمش ولی به عنوان خانم خیری که فعالیتهای زیادی در مناطق محروم انجام میداد و فرصتی برای مشارکت بقیه افراد فراهم میکرد تا بتوانند در این لذت شریک شوند، دوستش داشتم. یک هفته گذشت و خشمم کمرنگ نشد. حالا از دست خودم هم عصبانی بودم که با پستی درباره یک ترور اینقدر آشفته و خشمگین هستم.
بالاخره تصمیم گرفتم به روش nvc باهاش مواجه بشم. در۱۴ ماه گذشته به اندازه تمام عمرم خشم را تجربه کرده بودم و به نظر میرسید این خشم انباشته میتوانست با یک محرک کوچک خودش را نشان بدهد (در طول روز در خیابان و تلویزیون و صفحات مجازی تا دلتون بخواد از این محرکها هست)
به دنبال نیازهای پشت این خشم گشتم. نیاز به امنیت، عدالت، آرامش، صلح، اعتماد، آزادی و رفاه خودم و بقیه انسانها... چقدر از دیدن این حجم درد و رنج متاسف و غمگین بودم و خسته از بیان وارونه حقایق. ناامیدم و میترسم از اینکه هنوز به رشد و توان لازم برای ایجاد تغییری مثبت نرسیده باشیم. از اینکه آینده روشنی که منتظرشم به زودی نرسه احساس وحشت میکنم....
معجزه مارشال اتفاق افتاد، دیگه خشمگین نبودم حالا یه عالمه احساس و نیاز پیدا کرده بودم که میتونستم روی آنها متمرکز بشم. تصمیم گرفتم هرشب نیم ساعت قبل از خواب در سکوت خانه با خودم همدلی کنم، افکار و احساساتم را بنویسم و برای نیازهایم راهبرد پیدا کنم.۳ کتاب مرتبط با تغییر اجتماعی انتخاب کردم تا در دو ماه پیش رو بخوانم. فکر کردم برای مدتی صفحه آن فرد را آنفالو کنم ولی پشیمان شدم. انگار حس خشمم نسبت به آن فرد از بین رفته بود و آرامش و امید جایش را گرفته بود.
موضوع بزرگتر و پیچیدهتر از اینها بود ولی قطعا من درحالی که پر از خشم و نفرتم نمیتوانم قدمی در راه ایجاد تغییر بردارم و تاثیرگذار باشم.
نویسنده: غزال
تجربههایی که در وبسایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبان زندگی با درک نگارنده است و نه یک مثال آموزشی .