سهشنبه گذشته آهنگ همراز از گروه دال را میشنیدم. ترکیبی از احساس غم و امید در من میگذشت. شاید دلم میخواست این احساسها درک شوند و توسط خودم دیده شود. شاید یک قدردانی که با مرور وقایع میتوانست اتفاق بیوفتد.
کاغذ قلم برداشتم و نوشتم. غلیان احساسها بود. با هر کلمه که مینوشتم کلمات دیگری میآمد. تهش شد یک متن که با متن آهنگ همراز ترکیبش کرده بودم. حالا که احساسهایم را تجربه کرده بودم هنوز جای خالی احساس رضایت برایم مانده بود. دلم میخواست تجربه خوابهایم را به اشتراک بگذارم. تجربه مواجهه از نوعی دیگر. دلم همراهی و مشارکت و درک میخواست. و فکر میکردم اشتراک گذاشتن متن کمک کند به درک دیگری از خودش. بالاخره برای این نیازهای بهم پیوسته ما آدمها یک کاری دوست داشتم بکنم. برای چند نفر از دوستان تسهیلگر و غیر تسهیلگرم فرستادم. از یکیشان پرسیدم ممکنه برای کانال زبان زندگی هم مناسب باشد. و او گفت آره چرا که نه. احساسهایی دارد و نیازهایی و تقاضا هرچند خیلی مستقیم نباشد.
خب اینجایش میرسد به تقاضایی که ساختم و شد این مطلب. من نوشتهام را ارائه دادم. بازخوردهایی گرفتم مبنی بر استعاری بودن متن و شفاف نبودن احساسها و نیازها. یا تمثیلاتی مثل دکتر و بیمار و دیکتاتور و زندانی. با این بخشش موافق بودم. حدس زدم متن پاسخگوی نیاز به شفافیت تعدادی از مخاطبان نبود و از طرفی وضوح نداشتن میتوانست محرکی باشد برای برداشتهای متفاوت. تقاضایم این شد. برای پاسخ به نیازهایی مثل وضوح و شفافیت و اصالت کاری بکنم. این متن میتواند یک پاسخ به این نیاز باشد.
متن نوشته شده قبلی در ادامه آمده است:
"من در شهر تاریکی پنهانم
من راز شببوها را میدانم"
گاهی وقتها وسط گم شدن میان هزارها حس، یکیش یقهام را میگیرد. طوفان. سرگردانی. انگار وسط حجم زیادی از آب و ازدحام از خواب پریده باشم. آب از دماغ و دهن و چشم و گوشم میرود داخل مغزم و ترشیش را در دهنم حس میکنم.
"تو از چشمم دردم را میبینی
من از قلبت رازت را میخوانم"
فکرش را بکن. شب به هزار روش یک خواب آرام را شروع میکنی بعد یک هو وسط سرزمین ترس و نگرانی و غم و سرگردانی و گیجی و ابهام و نگرانی و تنهایی و درد و خشم و چیزهای دیگر بیدار میشوی. فکر کن پزشک میخوابی و بیمار از خواب بیدار میشوی. دیکتاتور میخوابی و زندانی بیدار میشوی.
"همراه من شو در طوفان سختیها
ماه من شو در تیره بختیها
آوازم شو تا فردای آزادی"
فکرش را بکن. هر شب خواب ببینی که یک عده که نه میشناسیشان نه میبینیشان دنبالت کردهاند و تو دنبال یک پناه میگردی. یک طور میخواهی کمک بگیری یا به دیگران که اتفاقا آنها را هم نمیبینی اعلام خطر کنی. و و و صدات در نمیآید. و دوباره طوفان. غرق شدن. ترس. استیصال.
"در دنیای سایهها سرگردان و بیصدا
روز و شب میگردم تا پیدا کنم
خورشیدم را"
به یادت بیاور، از آن سکوها که هی افتادی و افتادی و تمام نمیشد. در خوابهات. از آن رنجهای تکراری که میشود هزار نسخه برایشان پیچید بی آنکه یک بار افتاده باشی و دردش را چشیده باشی.
"سرشارم کن از شوق پیله کندنها
تا صبح پروانگی رفتنها
پروازم شو تا رویای آزادی"
یک بار خیلی وقتها پیش، وسط یکی از این خوابها به جای فرار ایستادم. به جای فریاد سکوت کردم. تصمیم گرفتم بایستم به جای همیشه فرار کردن. دلم آرامش میخواست. بدنم میلرزید از ترسی که نمیشناختمش. و این بخش خداحافظی من با آن خوابها و آن موجودات بود. (الان با غم زیادی به یاد آوردم) پشت سرم را نگاه کردم. هزارها من. به اشکال مختلف. شاید آن نقشها که هر روز زندگیشان کرده بودم. شاید آن کودک فراموش شده. شاید آن حسهای تلنبار شده در پستو و ابراز نشده. و یکبار برای همیشه شناختمشان. در خواب. مثل یک آشنا چشم در چشم شدیم.
و آن خوابها برای همیشه تمام شد.
"سرشارم کن از شوق پیله کندنها
تا صبح پروانگی رفتنها
پروازم شو تا رویای آزادی"
پانوشت: قسمتهای پررنگ متن آهنگ همآواز از گروه دال است.
نویسنده: عماد قویدل
تجربه هایی که در سایت «زبانزندگی» ارتباطی بدونخشونت - به اشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه مثالی آموزشی.