الان دوازدهمین روزیه که قرنطینهم و از روی تخت جز برای دستشویی رفتن بلند نشدم.۱۲ روزی که هرگز عبور ازش انتخابم نمیبود و همهی تلاشمو کردم واردش نشم... اما الان نظر دیگهای دارم، نظرم راجع به تجربهی درد تغییر کرده. در واقع نظرم راجع به تجربهی اکنون (درست همین لحظه) تغییر کرده.
اولین باری [بود] که درد قفسه سینه و ضعف شدید و لرز رو تجربه میکردم، همراهش ترس هم بود... میخواستم فرار کنم از اون لحظه ها. اطمینان میخواستم از سلامت و بقا. اما توی آرامشِ بعد از اولین شب سخت، دوست عزیزی مولانا میخوند... انگار اون صدا مال لحظهی من بود، که اگر توی عشق هستی، بیرون رفتن از کالبد، فقط شکستن قفسه، و تو در نقطهای جدید ادامه میدی...(این معنی یادم مونده)
برام مثل یک دینگ بود. فرار رو متوقف کردم. در واقع هر فکر و حرکتی رو متوقف کردم. اینبار هم مشاهده میکردم، ولی دیگه مشاهده این نبود که من درد و لرز و ترس دارم، مشاهده این بود که بدن من درد و لرز داره و همزمان در صلح بودم با هرچیزی که در جریانه، بدن من درد داشت ولی سرور درونم جاری بود... و حتی هرچی بدن ناتوانتر و بی صداتر میشد، جنبههای دیگه ای از وجود در دسترستر میشد!
ترسی هم در کار نبود، چیزی در بیرون تغییر نکرده بود، ولی دیدن من تغییر کرده بود. واقعا درد رو تجربه و مشاهده میکردم. نه اینکه این دردِ خطرناک رو. و همین حتی هوشیاری بدنم رو تغییر میداد. این که دقیقا چه حسی دارم و چکار میتونم براش بکنم... اینها مال لحظههای پر دردش بود.
اما جالبترش برام همین نیمساعت پیش بود، زور بیماری و بیحالیش امروز کم شده بود. شروع کردم طبق عادت سرگرم کردن خودم به فکرها و کارهایی که ذهنم میسازه. نمیخواستم حوصلهم سر بره تو اتاق. توی نت میگشتم برای بهبود دکور اتاق و ایده میگرفتم و... اما خیلی زود واقعا حوصلهم سر رفت، دلم گرفت زود رفتم روی اینکه احساس تنهایی و رخوت و... دارم. و نیاز به ارتباط و تفریح و سلامت و... دارم.
اما یهو یادم افتاد صبر کن. مشاهدهت رو کامل کن. نشستم. دست کشیدم از فرارِ از بیحوصلگی و همهی لحظه رو مشاهده کردم. این تجربه برام شگفتانگیز شده، انگار متفاوت از همیشه، میبینم که زندگی وسط شلوغی ها و مسئولیتها نیست! اونجاها اصالت زندگی راحت گم میشه. تماشای همهی لحظه برام شده مثل یه معجزهی پرقدرت. احساس و نیازی که از توی این مشاهده درمیاد یه جور دیگه پیدایی داره انگار.
الان راحت دیدم بدنم هنوز ضعف داره و خستهس و کمی سنگینی معده هم هست، چشمم رو بستم و به بدنم فرصت بازیابی دادم. آروم شدم. چقدر ساده بیحوصلگی رو از وسط قضاوتِ "زندگی باید پر از کار و تفریح و رسیدگی به مسئولیتها باشه" بیرون کشیده بودم. وسط این قضاوت از زندگی که " ۱۲روز خوابیدن باید بیحوصلگی بیاره و دیگه بسه". الان دوست دارم قدردان زندگی باشم.
برای این روزایی که بیماری کمرنگ شده ولی بدن فرصت بازیابی میخواد. فرصتی که میخوام انرژی که به سلولها برمیگرده رو مزه مزه کنم. وقتی کنار پنجره نشستم، نسیم رو حس کنم روی پوستم و صدای پرنده ها که انگار سمفونیشون قطع شدنی نیست رو با جانم گوش کنم.. و توی فرصت بازگشت به جریانِ زندگیِ قدمهایم رو مثل یک تولد دوباره از سر آگاهی بردارم.
و کمتر تو عادتها و باید و نبایدها سُر بخورم. و مکث ها رو به هر روز زندگیم هدیه بدم مکثهایی که با آگاهی و عشق توش فرصت جاری شدن پیدا کنم.
تجربههایی که در وبسایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی .